دوباره ولوله در لشگر عدو انداخت
کسی که فکر زدن بین گفتگو انداخت
همان که دست پدر شیر خواره را می دید
چرا نگاه به باریکیِ گلو انداخت؟
نشست و... تیر میان کمان گرفت و کشید
نشست تیر و سرش را ز رو به رو انداخت
امید بود حرم آرزو به دل نشود
میان این همه امید و آرزو انداخت
تو را حسین چه ناباورانه می نگرد
که بود غنچۀ او را زِ رنگ و رو انداخت؟
تو تشنه بودی و بابا فقط برای خدا
به قوم سنگدل رو سیاه رو انداخت
تو تشنه بودی و این خشکی لبت همه را
به یاد علقمه و قصه ی عمو انداخت
حسین خون گلو را به آسمان پاشید
سپس عبای خودش را به روی او انداخت
یه پشت خیمه همین دفن کردنش بس بود
به نیش نیزه عدو را به جستجو انداخت
خدا به گریه کنان تو آبرو بخشید
و آب بود که خود را از آبرو انداخت
شاعر : هادی ملک پور
- سه شنبه
- 6
- مهر
- 1395
- ساعت
- 5:27
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
هادی ملک پور
ارسال دیدگاه