مثه عمه زینب       برات جنگیدم من
تو شام و تو کوفه   چه چیزا دیدم من
باید برای عشقت بجنگی
باید برای عشقت بمیری
باید یادگارای عشق و
تو از دشمنا پس بگیری!
دیگه پیر شدم از بس گفتم بیا و نیومدی
زمین گیر شدم از بس گفتم بیا و نیومدی
*****
گرفتم من شامو           مثه روز خیبر
با بغض تو سینم     با این چشمای تر
باید بپای عشقت بسوزی
باید با درد دوری بسازی
باید که با فراق و جدایی
خلاصه یه جوری بسازی
موهام شد سفید از بس گفتم بیا و نیومدی
قده من خمید از بس گفتم بیا و نیومدی
*****
علمداری کردم     با دستای بسته
نمازامو خوندم     ولیکن بنشسته!
باید براهه عشقت بشینی!
باید سزای عشقو بدونی
باید ببوسی لبهای یارو
اگرچه باشه روش خاک و خونی
شکستی دلم از بس گفتم بیا و نیومدی
شدی قاتلم از بس گفتم بیا و نیومدی
شاعر : امیر حسن سالاروند
- چهارشنبه
- 7
- مهر
- 1395
- ساعت
- 14:23
- نوشته شده توسط
- سیده زینب فیض
- شاعر:
- 
                            امیر حسن سالاروند

 
                 
                 دانلود سبک
 دانلود سبک 
  
   
  
  
  
  
  
  
                                 
                                 
                                 
                                 
                                 
                                
 
     
     
     
     
                
                
ارسال دیدگاه