می روی و می بری همراه خود جان مرا
صبـــر کن بابا ببیـن حــال پریشــان مرا
در پی ات اهل حرم آئینه و قرآن به دست
می بری بـا خود دل خیمـه نشـینان مرا
ای عصای پیری ام، داری هلالم می کنی
بعد تو دشـمن ببینـد حــال حیــران مرا
قبل رفتن اندکی پیش دو چشمم راه رو
پر کن از قد رســایت قاب چشــمان مرا
در جواب تشنگی شد عایدم شرمندگی
گر چـه دیدی با زبانت کام عطشــان مرا
از فرس افتاده، سوی تو خودم را می کشم
آه بـابـا جــان ، ببیـن زانـوی لـرزان مرا
سوره های پیکرت پاشیده از هم وای من
پخش صحــرا کرده اند آیــات قـرآن مرا
عده ای کل می کشند وعده ای کف می زنند
تــا شنیـده دشمنت آوای افغـــان مرا
تا صدایش می کنم یک دشت پاسخ می رسد
زینبـم ، بنگـر علـی هـای فــراوان مرا
خون او را در تمام دشت جـــاری کرده اند
کربــلا را بــا تنـش آئیـنه کــاری کرده اند
شاعر : مصطفی هاشمی نسب
- پنج شنبه
- 8
- مهر
- 1395
- ساعت
- 13:25
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
مصطفی هاشمی نسب
ارسال دیدگاه