ای که گره ز کار دلم باز میکنی
جانم به لب رسیده چرا ناز میکنی
مثل همیشه تا که ز تو دور می شوم
با یک نگاه عاشقی آغاز میکنی
در انتظار سیصد و سیزده نفر
عمری بود که صحبت سرباز میکنی
صاحب نفس بیا و به داد دلم برس
ای آنکه با دعای خود اعجاز میکنی
تاکه به روی بال و پرم دست می کشی
دل را زعشق لایق پرواز میکنی
در بین گریه کردنم احساس می کنم
داری محبتت به من ابرازمی کنی
تا که در عاشقی به در بسته می خورم
با یک سلام در به رویم باز میکنی
دل چون شکست نی لبک یارمی شود
آهی کشی و سوز دلم سازمیکنی
در وقت مرگ بر دلم افتاده ای حبیب
این رو سیاه را تو سر افراز میکنی
با یک نگاه تا به خدا می بری مرا
کی یک غروب کرب و بلا می بری مرا
شاعر : قاسم نعمتی
- شنبه
- 10
- مهر
- 1395
- ساعت
- 13:15
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
قاسم نعمتی
ارسال دیدگاه