خاطرات زيارتي هرچند
از نظر غالباً نخواهد رفت
آخرين بار كه حرم رفتم
هرگز از ياد من نخواهد رفت
ياد دارم در آخرين ديدار
در حرم ازدحام زائر بود
در نگاهم دويد دختركي
به گمانم كه از عشائر بود
دست در دست مادرش آرام
دخترك رفت روبروي ضريح
دست خود را گذاشت بر سينه
دست خود را كشيد روي ضريح
با همان لحن كودكانۀ خود
گفت آرام:"دوستت دالم"
دو سه شب پيش كه سه سالم شد
مادرم گفت با تو همسالم
مادرم گفته مي شناسيدم
ايلياتي ام،اهل ايرانم
تا زبان باز كرده ام،اول
زير لب گفته ام"حسين جانم"
مادرم گفته از تو بايد خواست
آرزوي بزرگ و كوچك را
تاكه هم بازي ات شوم امروز
هديه آوردم اين عروسك را
مادرم گفته در كنار ضريح
حرف سوغاتي حرم نزنم
تشنه ام شد اگر،نگويم آب
حرف از گوشواره هم نزنم
مادرم گفته است بابايت
مثل باباي من شهيد شده
راستي گيسوان من مشكيست
تو چرا گيسويت سپيد شده
مادرم گفته پاي تو زخميست
همه همراه مرهم آوردند
نيست باباي ما ولي ما را
تا حرم چند مَحرم آوردند
باصداي بلند هم نشده
هيچ مردي مرا صدا بزند
بعد بابا چه بر سرت آمد
كي دلش آمده تو را بزند
به تن زخمي ات قسم هرگز
خال بر اين حرم نمي افتد
قول دادم به مادرم چون تو
چادرم از سرم نمي افتد
شاعر : محسن عرب خالقی
- شنبه
- 10
- مهر
- 1395
- ساعت
- 18:36
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
محسن عرب خالقی
ارسال دیدگاه