• شنبه 3 آذر 03


حضرت علی اکبر(ع) -( برو ولی به تو ای گل سفر نمی آید )

1675

برو ولی به تو ای گل سفر نمی آید

که این دل از پس داغ تو بر نمی آید

به خون نشسته دلم اشک من گواه من است

که غیر خون دل از چشم تر نمی آید

تو راه می روی و من به خویش می گویم

به چون تو سرو رشیدی تبر نمی آید

رقیه پشت سرت زار می زند برگرد

چنین که می روی از تو خبر نمی آید

کسی به پای تو در جنگ تن به تن نرسید

ز ترس توست حریفی اگر نمی آید

تمام دشت به تو خیره بود نعره زدی

خودم بیایم اگر یک نفر نمی آید

ز ناتوانی شان دوره می کنند تو را

به جنگ با تو کسی بی سپر نمی آید

غزال من که تو را گرگ ها نظر زده اند

ز چشم زخم به جز دردسر نمی آید

دلم کنار تو اما رمق به زانو نیست

کنار با دل تنگم کمر نمی آید

رسید عمه به دادم که هیچ  بابایی

به پای خود سر نعش پسر نمی آید

کجای دشت به خون خفته ای بگو اکبر؟

صدای تو که از این دور و بر نمی آید

دهان مگو که پر از لخته لخته ی خون است

نفس مگو نفس از سینه در نمی آید

به پیکر تو مگر جای سالمی مانده

چطور حوصله ی نیزه سر نمی آید

شاعر : هادی ملک پور

  • یکشنبه
  • 11
  • مهر
  • 1395
  • ساعت
  • 5:26
  • نوشته شده توسط
  • ح.فیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران