بابامی و حرفی زتو پنهان ندارم
خسته شدم دیگرپدرجان،جان ندارم
مثل تمام پیرزن های مدینه
من هم ببین بابادگر دندان ندارم
دندان فقط نه،کل موهایم سفیداست
البته مویی هم دگر چندان ندارم
درشعله های خیمه موهای سرم سوخت
آن گیسوی پر پشت را الآن ندارم
از خستگی نای جویدن هم نمانده
بس احتیاجی به غذا ونان ندارم
خشکیده اشکم تاببارم روی لبهات
ابری کبودم من ولی باران ندارم
بابا؟!کنیزی،این کنیزی کارسختیست؟
آخر که من سررشته ای از آن،ندارم
اینجابه من مردی کنیزوخارجی گفت!
من راببر من طاقت بهتان ندارم
محمد کابلی
- سه شنبه
- 13
- مهر
- 1395
- ساعت
- 19:37
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
ارسال دیدگاه