بی دام و آب و دانه كبوتر گرفته ای
از پَـر شكسته آمده ای پَر گرفته ای
نگذاشتی كه مـن برسم، پیش آمدی
دستِ مرا بـه دستِ مُطّهر گرفتـه ای
برداشتی ز گردنِ من چكمههای شرم
اشكِ مرا همان جلویِ در گرفتـه ای
این خواب نیست، درست دیدهام، حسین
حُرّ را به سینه مثلِ برادر گرفتـه ای؟
نا خوانده ام اگر چه، ولی حُرمتِ مرا
مهمان نواز، به چنـد برابرگرفتـه ای
با لشكری گرفتم اگر راهتـان، شـمـا
با یـك نگاه، راه بـه لشكر گرفتـه ای
یك بـار هم نـشد كه برویـم بـیاوری!
ایـن مِـهرِ عـاشقانه ز مادر گرفتـه ای
بـا اینكه راه بستـم و بَـد دردِ سر شدم
بـا من چـه گفته و در بـر گـرفتـه ای
سنـگِ تمـام گذاشتی، آقـا سـرِ مـرا
بـر زانـویت به لحظهی آخر گرفتـه ای
ایـن عاقبـت بخیـریِ زیبـا بـرای حُرّ
از مُصحـفِ رضایـتِ خـواهر گرفته ای
حالا كه رویِ زخـمِ سرم دستمالِ توست
دلشورهی مرا به عرصهی محشر گرفته ای
شاعر : علیرضا شریف
- پنج شنبه
- 15
- مهر
- 1395
- ساعت
- 6:27
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
علیرضا شریف
ارسال دیدگاه