پس از شهادت مسلم گل ریاض عقیل
دو ماهپاره شد از او به شهر کوفه قتیل
دو آفتاب فضیلت دو آسمان جلال
دو سرو باغ رسالت دو شمع بزم کمال
دو باغ لالۀ قرآن دو نخل سبز ولا
دو باز ماندۀ عترت دو نسل کرب وبلا
دو نو نهال ولایت دو مرغ بی پر و بال
درون حبس شب و روز و ماه تا یک سال
ز بس گرسنه شب و روز را به سر بردند
به جای آب و غذا اشک و خون دل خوردند
نهاده بر روی دیوار در غریبی سر
نه مادر و نه پدر نه برادر و خواهر
خدای را به دعا ونیاز می خواندند
به روز، روزه و شبها نماز می خواندند
شبی محمّد گفتا چنین به ابراهیم
که ای به گوشۀ زندان چو من غریب و یتیم
من و تو کز غم داغ پدر کباب شدیم
ببین چگونه به زندان چو شمع آب شدیم
روا بود که خود امشب برای زندانیان
دهیم شرح نسب نام خود کنیم عیان
چو شب رسید ز راه و دوباره زندانیان
برای دیدنشان گشت وارد زندان
سرشک بی کسی از دیدگان خود سفتند
کشیده آه و به او شرح حال خود گفتند
که ما دو شاخۀ ریحان ز باغ قرآنیم
اسیر دست تو یک سال کنج زندانیم
ز نسل پاک خلیلیم ما دو اسماعیل
دو بیگناه دو فرزند مسلم ابن عقیل
از این کلام کشید آه از جگر مشکور
که ای دو مصحف توحید ای دو آیه نور
هزار بار شود جان من فدای شما
درون کاسۀ چشم من است جای شما
به خون پاک حسین و به گریۀ زینب
که من ز حبس، شما را رها کنم امشب
ز کار خویش سر افکنده ام به نزد بتول
مرا حلال کنید ای دو نونهال رسول
شبانه آن دو یتیم صغیر با دل زار
روان شدند به سوی حجاز در شب تار
نبود راهنمایی شبانه جز مهشان
دوباره گشت به صحرای کوفه گم،رهشان
به سرنوشت دچار آن دو نازنین گشتند
که میهمان زن حارث لعین گشتند
درون خانه از او مهر مادری دیدند
کنار حجره غریبانه هر دو خوابیدند
ز خواب ناز در آن شامگاه غربتشان
پدر نمود به باغ بهشت دعوتشان
که ای دو پارۀ تن ای که همچو جان منید
به شامگاه دگر هر دو میهمان منید
خدا گواست که آن شب چگونه سر کردند
هماره گریه بر احوال یکدیگر کردند
شنید حارث بیدادگر در آن شب تار
صدای گریه از آن دو یتیم و شد بیدار
به سوی حجره دوید و سؤال کرد که هان
شما که اید؟ بگویید ای دو سرو روان
صدا زدند که ما دو یتیم محرومیم
دو کودکیم ز مسلم غریب و مظلومیم
شناخت حارث ملعون چو آن دو کودک را
به زیر ضربت سیلی گرفت یک یک را
دو طفل بی کس و تنها در آن سیاهی شب
صدای نالۀ وا مسلمایشان بر لب
نیامدی دل سنگین آن شریر به درد
دو دست بسته به سوی فراتشان آورد
نهاد خنجر بیداد را به حنجرشان
به قصد آنکه کند از بدن جدا سرشان
از این ستم بدن آن پلید می لرزید
وجود آن دو برادر چو بید می لرزید
زدند ناله که حرمت بگیر زهرا را
قسم به جان رسول خدا مکش ما را
بیا و ما را همچون غلام حلقه به گوش
ببر به جانب بازار و هر دو را بفروش
هزار حیف که او شرم از رسول نکرد
شنید خواهش آنان ولی قبول نکرد
به هر کلام کشیدند از جگر شرری
نکرد در دل آن دشمن خدا اثری
به قبله هر دو، دو دست نیاز بگرفتند
اجازه بهر دو رکعت نماز بگرفتند
پس از نماز خداوندگار را خواندند
سرشک بیکسی از هر دو دیده افشاندند
که ای بزرگ خداوندگار عادل ما
تو شاهدی بستان داد ما ز قاتل ما
از این دعا به غضب آمد آن پلید شریر
تو گویی آنکه به قلبش ز غیب آمد تیر
کشید تیغ که از تن جدا کند سرشان
سرشگ هر دو روان شد ز دیدۀ ترشان
کلام هر دو همین بود کای ستمگستر
بگیر خنجر و اوّل ز من جدا کن سر
گرفته تیغ ستم را به کف به خشم تمام
فتاد سخت به حیرت که سر بُرّد ز کدام
به گریه گفت محمّد که ای ستمگر دون
چو خواستیم بیاییم از مدینه برون
نمود بدرقه ما را به گریه مادرمان
کشید دست نوازش به صورت و سرمان
به گریه گفت چنین با من غریب و یتیم
که ای محمّد، جان تو جان ابراهیم
به جان مسلم کز غصّه خون شده است دلم
خدا گواست که از روی مادرم خجلم
اگر چه هر دوی ما را به سر رسیده اجل
برای خاطر مامم مرا بکش اوّل
سرشک حارث برادر به جسم بی سر او
خضاب کرد رخ خود ز خون حنجر او
هنوز بود روان اشک از دو چشم ترش
که روی نعش برادر بریده گشت سرش
روا بود که بمیرد جهانی از این غم
چگونه زنده ای و شرح می دهی «میثم»
شاعر : استاد حاج غلامرضا سازگار
- پنج شنبه
- 15
- مهر
- 1395
- ساعت
- 6:40
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
استاد حاج غلامرضا سازگار
ارسال دیدگاه