قصد دارم که پذیرایی جانان بکنم
جان خود خرج پذیرایی مهمان بکنم
شهر را با قدمت پر ز بوی سیب کنم
هرچه آمد به سرم را همه تکذیب کنم
خبرش آمده پیشم خبرت کرده کسی؟
حرفهایی زده پر دردسرت کرده کسی؟
از گرفتاری و از زخم و لگد گفته به تو؟
حرفهایی که نباید بزند گفته به تو؟
جان بقربان تو بابا نکند غم بخوری
ای جگرگوشه زهرا نکند غم بخوری
نکند هرچه که او ساخته باور بکنی
پای این شایعه ها دیده ی خود تر بکنی
حال من خوبتر از خوب، تنم بی درد است
بی هوا مشت نخوردم دهنم بی درد است
چادر قیمتی ام را به روی سر دارم
فکر معجر نکنی معجر بهتر دارم
تو که رفتی به سرم دست نوازش آمد
نکند فکر کنی موی سرم کِش آمد
هر زمان وقت غذا بود غدا میدادند
کاسه ی آب بدست اسرا میدادند
ناقه ی رفتنم از چهار طرف حائل داشت
حرف عریان شدنش را نزنی! محمل داشت
پرده محمل ما هیچ نرفته ست کنار
بخدا پوشیه ها هیچ نرفته ست کنار
به عمویم برسان که سر و سامان دارم
لب من گرچه بریده شده دندان دارم
برسان بین شوغی پَر من دست نخورد
به بزرگیش قسم معجر من دست نخورد
گرچه جا ماندم از آن قافله امّا حل شد
زود بخشید مرا زَجر همانجا حل شد
نکند فکر کنی ناقه زمینم زد و رفت
یا که دستی به رُخم سیلی محکم زد و رفت
زَجر در دور و برم نیست خیالت راحت
جای پا برکمرم نیست خیالت راحت
شامیان دور و بر ما همه در تاب و تبند
کوچه هاشان همه خلوت همه اهل ادبند
سر ما ساکت و آرام فقط گل بارید
سنگ نه!ازروی هربام فقط گل بارید
چه کسی گفته که ماراهی ویرانه شدیم.
همگی وارد یک خانه شاهانه شدیم
بالش زیر سرم سنگ نه بابا پرقوست
مشکل جدی من مشکل درد زانوست
ندویدم به بیابان به تنم خار نرفت
عمه جانم طرف مجلس اغیار نرفت
از سکینه احدی حرف نزد باورکن
به جسارت به بدی حرف نزد باور کن
ظهر رفتیم به جایی که کمی دشمن بود
دور ما مرد نه بابا که تماما زن بود
دل آزرده من راز مگو میگوید
خاطرت جمع که غساله مرا میشوید
شاعر : سید پوریا هاشمی
- پنج شنبه
- 15
- مهر
- 1395
- ساعت
- 13:48
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
سید پوریا هاشمی
ارسال دیدگاه