صدای بانگ جرس ، کاروان مهیّا شد
دل تمام عوالم گرفت و غوغا شد
حسین فاطمه راهی کربلا شده و…
دو چشمِ زینب کبری ، شبیه دریا شد
مدینه شهر نبی بود ، شهر خوبی ها
ولی چه عرصه ی تنگی برای آقا شد
رسید جای بلندی که شهر پیدا بود
نگاه کرد و دلش بی قرار زهرا شد
وداع کرد و ، روانه به سوی وادی عشق
عزیز فاطمه راهی کوه و صحرا شد
نگاه کرد به اصغر ، به روی دختر خود
دلش شکست و گرفتار کار دنیا شد
در این میانه ، زنی پشتشان دعا میخواند
نگاهِ امّ بنین خیره بر پسرها شد
خدا کند که دوباره حسین برگردد
دعای مادری اش پشتِکار سقّا شد
خبر نداشت که گودال کربلا روزی ،
سَر عبا و عمامه ، چقدر دعوا شد…
پوریا باقری
- شنبه
- 17
- مهر
- 1395
- ساعت
- 14:39
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
ارسال دیدگاه