این همه راه آمدم حالا بیا با من بگو
آن عبای کهنه و انگشتر دست تو کو؟
قتله گاهت را حسین با سنگ ها پر کرده اند
سخت پیدا می شود این تکه هایت ای سبو!
راستی اصلا حسین من تویی؟…حرفی بزن
یا اخا! دیگر ندارد چشم خواهر هیچ سو
این سرازیری تل را با سر و پا آمدم
دیدم آخر جان زینب، ماجرا را مو به مو
مُهر غربت خورده بر هر صفحه این چادرم
پا نهاده بر دلم با چکمه هایش آن عدو
او نشست و من نشستم، او کجا و من کجا!!
او به روی سینه و من هم هراسان روبرو
بوسه بر رگ های گردن میزنم، هرچند…آه
دردسر بوده برایت بوسه ام زیر گلو
کاش برخیزد ز جایش غیرتی سقای من
مانده بهر زینبت تنها همین یک آرزو
شاعر : حنیف منتظرقائم
- یکشنبه
- 18
- مهر
- 1395
- ساعت
- 6:36
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
حنیف منتظرقائم
ارسال دیدگاه