گردن گرفته داغ مرا شانه های اشک
خون میچکد ز هر مژه ی من به جای اشک
دور از حصار بی کسی ات جای مادرم
کردم پس از نماز برایت دعای اشک
از بس نرفته خواب ز دلشوره ، ریختم
امشب به زخم بستر چشمم دوای اشک
حالا که از ستاره پر است آسمان مان
دارد شب کویری خیمه هوای اشک
خوابش نمیبرد دو سه شب میشود ؛ بریز
قدری به زخم بستر چشمت دوای اشک
پیغمبرم شدی شب معراج رفتنت
انداختی به قامت پلکم عبای اشک
زانو نزن تو را به خدا پای بغض من
وا می شود به حلقه چشم تو پای اشک
کمتر محل به حنجره ی نیزه ها بده
دارد بلند میشود اینجا صدای اشک
در گودی گلوی تو افتاده بر زمین
چشمم که میدوید فقط در قفای اشک
فردا غروب کار من و تو در آمده
قبل از شروع حادثه کردم قضای اشک
شاعر : رضا دین پرور
- سه شنبه
- 20
- مهر
- 1395
- ساعت
- 8:46
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
رضا دین پرور
ارسال دیدگاه