آب آور را زدند
ناله ای پیچید در خیمه که لشگر را زدند
در میان نخل ها
دستها تا شد قلم گفتند حیدر را زدند
باز هم از پشت نخل
حرمله یک چشم،خولی یک چشم دیگر را زدند
خورد تا روی زمین
دید بر دیوار کوچه روی مادر را زدند
تا که کوتاهش کنند
تیغ ها از سمت پا بدجور پیکر را زدند
یک نفر مو را گرفت
یک تبر محکم به پایین آمد و سر را زدند
آستین شد موی سر
دزدهای قافله این بار معجر را زدند
روی تیغِ نیزه ها
ابتدا عباس را و بعد اصغر را زدند
چند باری او فتاد
باز محکمتر به روی نیزه حنجر را زدند
بار دیگر سر نماند
وای از پهلو نوکِ نیزه برادر را زدند
خواهرش با پارچه
بست سر را تا نیافتد حیف خواهر را زدند
شاعر : حسن لطفی
- چهارشنبه
- 21
- مهر
- 1395
- ساعت
- 6:18
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه