روبروی لشکری از شمر تنها ایستاد
کوه را بر شانههایش داشت امّا ایستاد
گرچه لبهایش کویری بود لبریز از عطش
تشنگی را سوخت در خود مثل دریا ایستاد
کوفه خونش خواب رفت و لال شد آنجا که زن
پرده را از چهرهاش برداشت، مولا ایستاد
حرف سرخش را تبسّم بست بر چشم افق
تا ابد چون هر غروبی سرخ برپا ایستاد
دست دور شعلهی خون حسینش حلقه کرد
سوخت امّا شعله ای از کربلا را ایستاد
شاعر : مهدی رحیمی
- سه شنبه
- 4
- آبان
- 1395
- ساعت
- 5:22
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
مهدی رحیمی زمستان
ارسال دیدگاه