به زمین خورد تنِ محترمش با نیزه
پای تا سر که نگو ، نیزه بگو تا نیزه .
سعی اش اینست کمی ذکر بگوید حتّی...
یک دقیقه بگذارد اگر اینجا نیزه!
هرچه با نیّتِ سجده سرِ خود را خم کرد
دست برداشت مگر از سرِ آقا نیزه؟!
به لبِ تشنه ی اربابِ دوعالم تنها...
عوضِ آب رسید از لبِ دریا نیزه!
مُلک از ظاهر و باطن همه اش ریخت بِهَم
محضرِ فاطمه که زد دهنش را نیزه
خواهرش زود سرازیر شد از تل امّا...
تا به پایین برسد ، رفت به بالا نیزه
سر و پیکر که جدا بود ، جدا هم پا شد
سر به یک نیزه و پیکر به دوسه تا نیزه!!
شاعر : حبیب نیازی
- جمعه
- 7
- آبان
- 1395
- ساعت
- 15:54
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
حبیب نیازی
ارسال دیدگاه