میهمان شب تارم شدهای ای پدرم
مه نورانی من از قدمت مفتخرم
خشک شد چشم و نگاهم به امید تو پدر
چند روزیست که اینگونه پدر منتظرم
مطمئن بوده همیشه به تو این دختر تو
به همه گفته بُودم میرسد آخر گهرم
همهی درد من اینست چطور پیش سرت
لحظاتی بنِشینم نشود خم کمرم
پدرم خوب شده درد سر من بخدا
ای به قربان سر غرق به خون تو سرم
گوشوارم که دگر نیست فدای سر تو
نکنم هیچ سخن از سپه شام و حرم
دستهایم خشن و خسته و مردانه شده
دختر حرمله میگفت به طعنه پسرم
پلک من هی بپرد تا که صدایی برسد
بس که این زجر زده داد که انگار کرم
چشمهایم لحظاتی ز سیاهی چو ندید
پدرم محو شدی؛ تار شدی در نظرم
چقدَر خوب شود دختر خود را ببری
ببرم پیش خودت خسته شدم از سفرم
شاعر : حسین کریمی
- یکشنبه
- 9
- آبان
- 1395
- ساعت
- 14:17
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
حسین کریمی
ارسال دیدگاه