سایه ی روی سرم بر روی نیزه شد سرت
ظاهرا هستم اسیر و باطنا پیغمبرت
غم مخور پرچم زمین افتاد ، اما من که نه
سنگرت را حفظ کرده خواهر همسنگرت
من نمیپرسم کجا بودی که بوی نان دهی
تو نپرس از من چه بر سر هست ، جای معجرت
مادر من با وضو شانه به مویت میکشید
پُر ز خاکستر شده مویت ... بمیرد مادرت
خوب شد که نیستی تا که ببینی بعدِ تو
باز شد روی حرامی ها به روی خواهرت
کرد انگشتر به دستش ، دزدِ انگشتر ، و بعد ...
شدت سیلی دوچندان شد به روی دخترت
بارها افتاد روی خاک ... پیش چشم من
نیزه دارِ مست بود و نیزه ی آب آورت
درس قرآن دادم اینجا ... حال هستم خارجی
بازی این روزگار است و منِ غم پرورت
رضا قاسمی
- سه شنبه
- 11
- آبان
- 1395
- ساعت
- 15:3
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
ارسال دیدگاه