عجیب خسته ز غمهای بی شمار شدم
عجیب ، سیر از این خاک و این دیار شدم
همیشه منتظر این دقیقه ها بودم
که تیغ ، بر سر من خورد و رستگار شدم
ز خونِ سر که به نعلین می چکد پیداست
که من مسافرِ سمتِ دیارِ یار شدم
عجیب منتظرم میل فاطمه دارم
عجیب دل زده از دست روزگار شدم
سرم به حال دلم خون ز دیده می بارد
برای فاطمه ام سخت بی قرار شدم
امیدِ دیدن زهرا جوانه زد در من
اگر چه رنگ خزانم پُر از بهار شدم
تمام غصۀ من زینب است و قصۀ او
به یاد معجر زینب به غم دچار شدم
امان ز مردم کوفه من از همین حالا
برای کوفۀ زینب جریحه دار شدم
سرِ شکافته ام را زِ یاد برده ام و
به یاد کوچه و بازار سوگوار شدم
شاعر : مهدی مقیمی
- چهارشنبه
- 12
- آبان
- 1395
- ساعت
- 10:42
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
مهدی مقیمی
ارسال دیدگاه