از غم غربت من ارض و سما می سوزد
پای این روضه ، دل آزاد و رها می سوزد
مونس صبح و شبم ظلمت این زندان است
عمر من پیش همین ثانیه ها می سوزد
صورتم از اثر شدّت سنگینی
دست این سندی بی شرم و حیا می سوزد 
زیر شلّاق همین مرد ، خدا می داند
اشکهایم همه در کرببلا می سوزد
تا به جای غل و زنجیر می افتد چشمم
شمع جان من از آن شام بلا می سوزد
در و دیوار جهان هم نفسم می خواند
جگرم از اثر زهر جفا می سوزد
کنج زندانم و می میرم از این درد ولی
دلم از غربت فردای رضا می سوزد 
بعد از این دخترکم تازه کمی می فهمد
پیش نعش پدری دخت چرا می سوزد؟
 ***
هر ردیف غزل از اوج ارادت گوید
"تشنه" تا هست از این داغ شما می سوزد
                    
- پنج شنبه
- 25
- خرداد
- 1391
- ساعت
- 10:36
- نوشته شده توسط
- وحید محمدی
- شاعر:
- 
                            وحید محمدی

 
                 
                 
                
                 
  
   
  
  
  
  
  
  
                                 
                                 
                                 
                                 
                                 
                                
 
     
     
     
     
                
                
ارسال دیدگاه