• چهارشنبه 16 آبان 03

 وحید محمدی

مونس صبح و شبم ظلمت این زندان است

3789

 از غم غربت من ارض و سما می سوزد
پای این روضه ، دل آزاد و رها می سوزد
مونس صبح و شبم ظلمت این زندان است
عمر من پیش همین ثانیه ها می سوزد
صورتم از اثر شدّت سنگینی
دست این سندی بی شرم و حیا می سوزد
زیر شلّاق همین مرد ، خدا می داند
اشکهایم همه در کرببلا می سوزد
تا به جای غل و زنجیر می افتد چشمم
شمع جان من از آن شام بلا می سوزد
در و دیوار جهان هم نفسم می خواند
جگرم از اثر زهر جفا می سوزد
کنج زندانم و می میرم از این درد ولی
دلم از غربت فردای رضا می سوزد
بعد از این دخترکم تازه کمی می فهمد
پیش نعش پدری دخت چرا می سوزد؟
 ***
هر ردیف غزل از اوج ارادت گوید
"تشنه" تا هست از این داغ شما می سوزد

  • پنج شنبه
  • 25
  • خرداد
  • 1391
  • ساعت
  • 10:36
  • نوشته شده توسط
  • وحید محمدی

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران