ای عرش زمین بوست ای چرخ زمین گیرت
ای دست قضا دائم در پنجه تقدیرت
هم پای رسل بسته در حلقه زنجیرت
هم قلب ملک روشن در مکتب تنویرت
پاکان دو عالم پاک از آیه تطهیرت
حسن ازلی پیدا بر خلق ز تصویرت
در روی تو می بینم مهر رخ سرمد را
در وصف تو می خوانم ماکان محمد را
خورشید اگر وام از رخسار تو نستاند
تا حشر ز بی نوری بر کام افق ماند
جبرئیل امین خود را محتاج تو می داند
بر خیل ملک دائم اوصاف تو را خواند
حق عالم خلقت را برگرد تو گرداند
حیدر در مدح از لب بر پای تو افشاند
با آن که بود مولا مخلوق دو عالم را
فرمود که من عبدم پیغمبر اکرم iرا
ای روح قدس را بال از طایر اقبالت
آیات کتاب الله در حسن و خط و خالت
این هفت فلک خشتی از پایه اجلالت
خادم شده جبریلت سائل شده میکالت
حوران جهان یک یک مرغان سبک بالت
شیطان طمع رحمت دارد ز تو و آلت
احسان ز کف بارد ، رحمت ز دمت خیزد
روح از نفست جوشد فیض از سخنت ریزد
بر خیل رسل بودی ز آغاز پیمبر تو
قرآن و نبوت را اول تو و آخر تو
مینای ولایت را ساقی تو ساغر تو
قانون نبوت را قاضی تو و داور تو
خوبان دو عالم را مولا تو و سرور تو
ما ذره ناچیز و خورشید منور تو
ای در همه جا با ما از خویش مران ما را
چون ذره جدا گردد از مهر جهان آرا
تو مشعل ایمانی تو باغ گل دینی
تو جلوه آغازی تو فیض نخستینی
تو آینه حقی تو صاحب آئینی
تو رهبر امکانی تو لنگر تمکینی
دارنده و الیلی آرند و التینی
مدثر و مزمل طاهائی و یاسینی
تو باغی و زهرا گل تو شهری و حیدر در
زهرا تو و تو زهرا حیدر تو و تو حیدر
طوفان شده رام نوح از یمن ولای تو
بشکافته دریا را موسی به عصای تو
بر چرخ چهارم شد عیسی به هوای تو
از چاه برون آمد یوسف به دعای تو
داود ز بورش را خوانده به نوای تو
یونس به دل ماهی مشغول ثنای تو
داور به تو میبالد قرآن به تو مینازد
زهرا به تو دل داده حیدر به تو جان بازد
ای گرگ ز صحراها آورده سلامت را
ای شیر زیان برده بر دوش غلامت را
دشمنت همه جا دیده احسان مدامت را
جبریل ثنا گوید مرغ لب بامت را
قرآن به جبین بسته زیبائی نامت را
لبخند زنان کوثر بوسد لب جامت را
ای فهم رسل کوته از اوج جلال تو
گلبوسه صد یوسف بر روی بلال تو
ای خیل رسل را دست بر دامن آل تو
ای چار کتاب الله اوصاف کمال تو
سیل همه رحمت ها جاری ز جبال تو
با وحی کند پرواز کعراج خیال تو
مخلوق نه بل خالق مشتاق جمال تو
ره بسته شود بر صبح بی صوت بلال تو
فرمانده افلاکی ماه کره خاکی
چون ذات خدا پاکی ممدوح به لولاکی
ای پرچم توحیدت بر شانه نه طارم
ای خیل نبیین را هم اول و هم خاتم
خار تو گل عالم خاک تو گل آدم
هم لرزه ز میلادت افتاده به کاخ جم
لرزان چو تن کسری ایوان مدائن هم
برخیز و بزن بانگی ار نو به سر عالم
نجم فلک آرائی شمس قمر افروزی
چشم دو جهان سویت تا باز برافروزی
ای کوه غمت بر دوش وی خصم زده سنگت
ای سنگ ، دلش پر خون از چهره گلرنگت
سوگند به رخسار خونین و دل تنگت
با آن که شده گیتی دانشگه فرهنگت
کفار جهان با هم دارند سر جنگت
آن بسته کمر بهر خاموشی آهنگت
جنگند ز هر جانب تازند به هر عنوان
یک سلسله با عترت یک طایفه با قرآن
بر سینه اسلامت صد درد نهانی بین
پیوسته به تن زخمش از کفر جهانی بین
آن باغ که پروردی باز آی و خزانی بین
هم درد نهان بنگر هم ظلم عیانی بین
گرگان جهان خواری در سلک شبانی بین
فریاد درون بر چرخ ازعالی و دانی بین
بر امت مظلومت ای دین زدمت زنده
تا خصم شود حاکم صد تفرقه افکنده
ای دست احد ما را با هم ید واحد کن
بر ضد ستمکاران بازوی مجاهد کن
پیروز در این عرصه بر دشمن فاسد کن
در بین ملل ما را خادم کن و قائد کن
سرتاسر گیتی را خرم چو مساجد کن
وین مردم عالم را عابد کن و زاهد کن
اجرای کمال دین در همت ما باشد
احیای همه عالم در وحدت ما باشد
تا چند ستمکاری از دشمن دون آید
ظلم و ستم و بیداد از خصم زبون آید
وز دیده این امت درد فریاد درون کن
ای کاش دگر مهدی از پرده برون آید
از سینه اهل درد فریاد درون آید
ای کاش دگر مهد ی از پرده برون آید
پیوسته چو مظلومان (میثم) به دعا کوشد
تا رخت فرج را حق بر قامت او پوشد
شاعر : استاد حاج غلامرضا سازگار
- جمعه
- 14
- آبان
- 1395
- ساعت
- 15:5
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
استاد حاج غلامرضا سازگار
ارسال دیدگاه