• جمعه 2 آذر 03

 حسن لطفی

اربعین -( اگرچه شعله کشیدی تمامِ هستم را )

1893
2

اگرچه شعله کشیدی تمامِ هستم را
دوباره لطفِ نگاهت گرفت دستم را

دلم گرفته برایت چرا نمی خیزی
رسیده ام به کنارت به پا نمی خیزی؟

کنارِ سنگِ مزارت غریب برگشتم
در آرزویِ همین بویِ سیب برگشتم

نفس بده که بگویم بر آتشِ جگرم
توان بده که بگویم چه آمده به سرم

جدا زِ مونس یار و شفیق  آمده ام
برای بوسه به زخمی عمیق آمده ام

مَنیکه شامِ غمت را به اشک سر کردم
سوارِ ناقه یِ نامحرمان سفر کردم

به رویِ دست رسیدم که تار می بینم
هنوز دور و برم را غبار می بینم

هنوز در نظرم مانده شیبِ آن گودال
هنوز زخمِ تو را بی شُمار می بینم

در ازدحامِ حرامی و سنگ و سرنیزه
سری بُریده در آن گیر و دار می بینم

برای فاتحه خواندن به جسمِ بی جانت
به گرد گرد تو صد نیزه دار می بینم

تو رفتی و زِ غمت قامتِ کمانم سوخت
فراق شعله شد و بی تو دودمانم سوخت

رسیدم از سفری که مرا زِ پا انداخت
مرا به حلقه یِ لبخند و ناسزا انداخت

رسیدم از سفری که یتیم را کشتند
از آن سفر که به زلفش چه شانه ها انداخت

از آن سفر که یهودی به حالِ ما خندید
به طعنه تکه ی نانی به پیشِ ما انداخت

از آن سفر که پس از کوچه دخترانت را
میانِ مجلس چشمانِ بی حیا انداخت

از آن سفر که به سنگی شکست دندانت
لبانِ سرخِ تو را آخر از صدا انداخت

چقدر پیش نگاهم اصابتِ یک سنگ
به رویِ خاک سرت را زِ نیزه ها انداخت

تمام اهل و عیالت به کُنجِ ویران و
سرِ تو را به رویِ طشتی از طلا انداخت

فقط نه حلقه ی زنجیر و خیزران دیدیم
که رویِ چهره ی ما تازیانه جا انداخت

نبود باورم انگار خواب می دیدم
بنای خانه ی خود را خراب می دیدم

چگونه با تو بگویم چگونه خواهر رفت
تمام سویِ دو چشمم پس از برادر رفت

به جای آن همه تیری که بر تنت آمد
لباس کهنه و انگشتری مطهر رفت

صدای حرمله می آمد و نوایِ طفلِ رباب
کنار نیزه ی طفلش زِ هوش مادر رفت

حرم در آتش و طفلی نفس نفس می زد
نگاهها پِیِ غارت به سمتِ دختر رفت

برای غارت یک گوشواره ی کوچک
دو چشم رفت، گُلِ سر شکست، معجر رفت

شاعر : حسن لطفی

  • جمعه
  • 28
  • آبان
  • 1395
  • ساعت
  • 16:47
  • نوشته شده توسط
  • ایدافیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران