• جمعه 2 آذر 03

 حسن لطفی

اربعین -( نشسته ام به مزارت نه بر مزار خودم )

4031
9

نشسته ام به مزارت نه بر مزار خودم
سیاه پوشِ تو ام نه که سوگوار خودم

تو زیرِ خاکی و من خاک بر سرم ریزم
که سینه چاکی و من خاک بر سرم ریزم

نمی‌شناسی ام اما زِ بس که مجروحم 
زِ بَس که پیر شده چهره‌ام زِ اندوهم 

به خاکِ سرخِ تو ای تشنه آب می‌ریزم 
گُلی نمانده برایت گلاب می‌ریزم

بگو چگونه دلت آمد از بَرَم بروی
به رویِ نیزه ولی در برابرم بروی

ببین که بعدِ تو غمگین ترین صدا شده‌ام
شکسته ام زِ کمر دست بر عصا شده‌ام

چهل شب است که از دردِ پا نمیخوابم 
پُر از جراحتم و غرقِ ردِ پا شده ام

چهل شب است که دائم زِ لای لایِ رباب
کنارِ نیزه‌ی اصغر پُر از عزا شده‌ام
 
چهل شب است که با چادری که خاکی بود
حجابِ دخترت از چشمِ بی‌حیا شده‌ام

چهل شب است که مهمانِ شامیان بودم
چهل شب است که مهمان خنده‌ها شده‌ام

حکایت من و کعبِ نِی از تنم پیداست 
ببین شبیهِ تو ام مثلِ بوریا شده‌ام

رسیدم از سفری که غمِ تو را خواندم
برای زخم علمدار روضه‌ها خواندم

به روی نیزه مده دستِ باد گیسو را
بدین بهانه مپوشان شکاف اَبرو را
 
بگو به نیزه‌ی عباس خَم شود اینجا 
که دشمنت نزند دختران کم رو را 

نشسته خاک اگر چه به روی مژگانت
هنوز خیره کند چشم‌های آهو را 

کنار ناقه‌ی عریان و جمعِ نامحرم 
بگو دوباره بگیرد رکابِ بانو را 

زِ تکه روسریِ دختران تو دیدم
گره زدند به سر نیزه‌ای سرِ او را

تو دستِ بادی و زنجیر‌ها نمی‌خواهند 
که بوسه‌ای بزنم آن دو چشمِ جادو را
 
تو دست بادی و این سنگ های بی احساس 
نمی کنند مراعات چشم کم سو را 

هنوز لخته‌یِ خون می‌چکد زِ گیسویش 
اگر چه حرمله بسته شکافِ اَبرو را

شکسته‌تر زِ همیشه کنارت آمده ام
برای دیدنِ سنگِ مزارت آمده ام

مرا ببخش که بی غنچه‌ات سفر کردم
که یاس بُرده‌ام اما بنفشه آوردم

پس از تو چشمِ کبودم پِیِ سرت می‌گشت 
پس از تو غم همه‌جا گِردِ خواهرت می‌گشت 

چه خوب شد پِیِ ما باز حرمله نیامده است 
وگرنه باز به دنبالِ اصغرت می‌گشت

چه خوب شد که نیامد وگرنه نیزه‌ی او
به سینه‌ی تو پِیِ طفلِ پَرپَرَت می‌گشت

شاعر : حسن لطفی

  • جمعه
  • 28
  • آبان
  • 1395
  • ساعت
  • 17:29
  • نوشته شده توسط
  • ایدافیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران