در راه مانده ایم،ولی روبراه نه
داریم سنگ و خاک ولی سرپناه نَه
در روز مشکل است ببینم شب آمدی
یعنی که چشم مانده برایم نگاه نَه
مویم سیاه بود ولی معجرم سپید
مویی سپید پُر شده مویِ سیاه نَه
از عمد می زدند مرا مثل مادرت
بابا درست زد به لبم اشتباه نَه
در کوچه شعله ریخت و راهِ فرار داشت
من حاضرم به کوچه روم خیمه گاه نَه
از ناقه هم می اُفتی اگر،نیمه شب نیاُفت
از ناقه هم می اُفتی اگر بین راه نه
گفتند کودک است ولی دردسر شده
گفتند بچه است ولی بی گناه نه
گفتند دختر است از او کار می کشیم
گفتند می زنیم که گفت عمه آه نه
آنشب مرا زدند ولی عمه شد سیاه
سهمش شده همیشه همین گاه گاه نه
از تازیانه و سپر و خیزارن و خار
من زنده ام هنوز ولی تا پگاه نه
خوابم گرفته است بگو شانه ات کجاست
من را بِبر کنار خودت قتلگاه نه
شاعر : حسن لطفی
- جمعه
- 1
- بهمن
- 1395
- ساعت
- 16:39
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه