در کنج سیه چال شب و روز تفاوت که ندارند
از غصهی تو خیل ملائک همگی ناله برارند
آن ساقِ بههمریخته و طعنه و دشنام در افطار
این گوشهی غمها و یک از سند آن دوهزارند
پیداست ز خونی که ز پایت به زمین میچکد هر شب
در این غل و زنجیر دو تا ساقِ خمت تحت فشارند
آن مرد نگهبانِ عبوسی که زبانش بد و هرزست
طرز سخن و عادت او سختترین درد حصارند
از شوکت و از حرمت بر جسم نحیفت خبری نیست
باید بدنت را روی این تختهی چوبی بگذارند
چون نیست رضا دوروبر و فاطمه هم پشت سرت نیست
بر دوش غلامان بدن پاک تو را پیش بیارند
اما بدنت را کفنی داده و تشییع نمودند
در کربوبلا جسم شهنشه به سمِ اسب سپارند
شاعر : حسین کریمی
- دوشنبه
- 4
- اردیبهشت
- 1396
- ساعت
- 0:50
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
- شاعر:
-
حسین کریمی
ارسال دیدگاه