نه صبر به دل مانده، نه در سینه قرارم
بگذار چو آتش ز جگر شعله برآرم
گر زحمتت افتد که نهی پای به چشمم
بگذار که من چشم به پایت بگذارم
یک لحظه بزن بر رخ من خنده که یک عمر
با یاد لبت خنده کنان اشک ببارم
خجلت کشم از دیده و از گریه ی عمرم
گر پیشتر از آمدنت جان بسپارم
بگذاشته ام بر روی خاک حرمت رو
شاید گنه از چهره بشویی به غبارم
حیف از تو عزیزی که منت یار بخوانم
اما چه کنم جز تو کسی یار ندارم
شامم شده تاریک تر از صبح قیامت
روزم شده بی روی تو همچون شب تارم
ای منتظر منتظران یوسف زهرا
پاییز شده بی گل روِی تو بهارم
دادند مرا دیده که روی تو ببیبنم
بی دیدن رخسار تو با دیده چه کارم؟
مهرت نتوان کرد برون از دل "میثم"
گر خصم دو صد بار کشد بر سر دارم
- چهارشنبه
- 14
- تیر
- 1391
- ساعت
- 16:35
- نوشته شده توسط
- سید محسن احمدزاده صفار
ارسال دیدگاه