باید اول خانه را در می زدند
از در و دیوار بالا آمدند
پیر ما مشغول با معبود بود
روی چشمش چشمه بود و رود بود
با خدا مشغول در راز و نیاز
سمت او درهای رحمت باز باز
ناگهان دست جفا پای ستم
بی دلیل آرامشش را زد به هم
هتک حرمت کرد آن دلداده را
می کشید از زیر پا سجاده را
هر چه می شد ظلم و غم پیوسته شد
باز هم دست امامی بسته شد
پا برهنه بی عمامه بی عبا
می کشیدش در میان کوچه ها
او پیاده دشمنش بر مرکبش
ذکر زهرا بود دائم بر لبش
نیمه شب بود و ندیدش هیچ کس
پیر بود و بند می آمد نفس
روضه تا اینجا که با من یار شد
واژه هایی در دلم تکرار شد
نیمه شب،پای برهنه،قلب زار
آه، یک مظلوم، یک دشمن سوار
یادم آمد دختری در راه شام
دختری شمس حسین و ماه شام
با دلی از دوری بابا غمین
خواب بود از ناقه آمد بر زمین
تا به خود آمد بیابان بود و او
اشک بود و ماه تابان بود و او
پا برهنه نیمهءشب بی پناه
حرف می زد با خدا با اشک و آه
ای که هستی رازق الطفل الصغیر
ای خدای راحم الشیخ الکبیر
ای که نازل گشته بر ما خیر تو
من چه کس را دارم اینجا غیر تو؟
یا غیاث المستغیثین یا رحیم
رحم کن بر حال این طفل یتیم
بر مشامش ناگهان بویی رسید
بوی جنت بود و بانویی رسید
می رسید از عرش بر روی زمین
مهربان بود و جوان بود و حزین
روی زانویش نشست آرام شد
چشمهایش را که بست آرام شد
روی زانویش که دختر را نشاند
خاکهای گیسویش را می تکاند
دید رویش زخم و پایش زخم بود
بسکه نالیده صدایش زخم بود
دید می لرزد تمام پیکرش
می کشید آرام دستی بر سرش
گفت ای رویای شبهای حسین
ای گل خوشبوی زیبای حسین
زینت آغوش ماه علقمه
جای تو بر دوش ماه علقمه
من نبینم اینچنین تنها شدی
نیمه شب درمانده در صحرا شدی
کاروان رفته خدا با ما که هست
نیست بابا پیش تو زهرا که هست
دخترم غمگین مشو مثل همیم
هر دو بی تاب و کبود یک غمیم
من علی گفتم تو هم گفتی حسین
زیر باران ستم گفتی حسین
من علی گفتم دل صحرا زدم
دست رد بر سینه دنیا زدم
من علی گفتم دو چشمم تار شد
تو پدر گفتی و کارت زار شد
دخترم گفتی حسین آنها زدند
من علی گفتم مرا با پا زدند
جای یک زخم است بر ابروی ما
درد دارد دخترم پهلوی ما
ناگهان برخواست از صحرا غبار
می رسید از دور نامردی سوار
تا که دختر پا شد و آمد به خود
ای زبانم لال شد آنچه که شد...
شاعر : مجتبی شکریان همدانی
- دوشنبه
- 9
- مرداد
- 1396
- ساعت
- 15:10
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
مجتبی شکریان همدانی
ارسال دیدگاه