بی آشنا مانده غریبی بین خلقت
دیگر نمی آید صدای پای غربت
چندیست مانده سفره ها بی نان و خرما
دیگر ندارد کوفه شبگرد محبت
بعد از تو باید سرکند با خاک غم ها
آن سر که بر دامان مهرت داشت عادت
رفتی و هرگز چشم این دنیا نبیند
شاهی بریزد با گدا طرح رفاقت
هر وقت می آمد حسن هجده گل یاس
میریخت روی قبر تو با اشک حسرت
دست خدا افتاد از پا بین کوچه؟
باید شنید از ریسمان ها این حکایت
رفتی و خار از چشمهای تو در آمد
در پای طفلی رفت هنگام اسارت
شاعر : موسی علیمرادی
- چهارشنبه
- 11
- مرداد
- 1396
- ساعت
- 10:52
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
موسی علیمرادی
ارسال دیدگاه