کُنجِ نَمورِ این قفسِ غم فزا بس است
خو با بلا گرفته ام اما بلا بس است
قلبم گرفته باز ، جگر گوشهام کجاست
این روزِ آخری غمِ هجرِ رضا بس است
چشمی نمانده گوشهی تارِ سیاهچال
دردی نمانده آه که این دردِ پا بس است
زنجیر هم به شانهیِ من گریه میکند
در زیرِ حلقهها بدنی بی نوا بس است
صیاد آمده به تماشایِ مرگ من
بیگانه کو که دیدنِ این آشنا بس است
رحمی نمیکند نَفَسم مانده در گلو
رحمی نمیکند که من و این جفا بس است
اینجا کسی ندید که ساقم شکسته است
اینجا کسی نگفت که سیلی چرا؟ بس است
یکجمله گفتهام بزن که خوب میزنی
باشد بزن دوباره ولی ناسزا بس است
شاعر : حسن لطفی
- دوشنبه
- 16
- مرداد
- 1396
- ساعت
- 11:46
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه