• دوشنبه 3 دی 03

 حسن لطفی

اشعار شهادت حضرت زینب کبری(س) -( خُطبه‌اش را گیسویِ از نِی رهایی قطع کرد )

1079

کیست زینب آسمان در مَحضَرَش اُفتاده است 
پیشِ او خورشید با خاکسترش اُفتاده است

شام چیزی نیست تا ویران کُنَد با خطبه‌اش
بالِ عزرائیل پایِ شَهپَرَش اُفتاده است
 
چادرش را می‌تکاند می‌تکاند کوفه را 
کیست زینب کوفه  یادِ حیدرش اُفتاده است

می‌کَنَد از جا زمینِ شام را با کاخ‌ها
راهِ مولا باز هم بر خیبَرَش اُفتاده است

 کیست زینب لحظه‌هایی که علی در رزم بود
ذوالفقار اینَک به دستِ دخترش اُفتاده است

قبل از آنیکه یزید از پیشِ خانم پا شود
دید یِکجا سقفِ ظلمش بر سرش اُفتاده است

مرتضیٰ بر دستمالِ زردِ خود میزد گِره
یا که زینب دو گره بر معجرش اُفتاده است

هرکجا می رفت چشمی سویِ او جرات نکرد
بر سرِ او سایه‌یِ آب آورش اُفتاده است

کارِ او پیغمبریِ کربلا تا شام بود 
بیرقِ عباس دوشِ خواهرش اُفتاده است 

یادِ ایامی که شد سایه برادر با سرش
ظهر در گرمایِ سوزان بسترش اُفتاده است

داشت بر سینه لباسی را که مادر داده بود 
یادِ مادر یادِ روزِ آخرش اُفتاده است
 
رو به قبله بستر است و رو به دَر چشمانِ او
باز اشکی سرخ از چشمِ تَرَش اُفتاده است

بادِ گرمی می‌وزید و بویِ سیبی می‌رسید 
دید از تَل آنطرف‌تَر پیکرش اُفتاده است 

وای دستِ حرمله گهواره‌ای پاشیده بود
آه دستِ ساربان انگشترش اُفتاده است
 
محملش را دید وقتی می‌رود از کربلا
می‌رود با دختری که زیوَرَش اُفتاده است

می‌شنید از مَحمِلی لالاییِ گرمِ رُباب 
حق بده چشمانِ او بر اصغرش اُفتاده است

خُطبه‌اش را گیسویِ از نِی رهایی قطع کرد
ردِ خونی رویِ چوبِ منبرش اُفتاده است
 
چشم را بالا گرفت اما برادر را ندید
تاب خورده نیزه و حتماً سرش اُفتاده است

زیر دست و پا نگاهی کرد دنبالِ حسین
دید سَر این سو و آن سو مادرش اُفتاده است 

شاعر : حسن لطفی

  • دوشنبه
  • 16
  • مرداد
  • 1396
  • ساعت
  • 12:5
  • نوشته شده توسط
  • ایدافیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران