مادر از خواب پرید و کمرش درد گرفت
مرغ پر بسته ی ما ، بال و پرش درد گرفت
سرفه ها خشک و گلوگیر ، خدا رحم کند
گفت زینب ، که دوباره جگرش درد گرفت
چشم را بست که قدری سرش آرام شود
یاد آن روز که افتاد ، سرش درد گرفت
خواست برخیزد از این بستر خونی اما
جای هر بوسه ی گرم پدرش درد گرفت
گریه هایش بخدا درد سری بود فقط
باز از گریه دو تا پلک ترش درد گرفت
بعد هفتاد و دو شب پهلوی او خونین بود
میخ آتش زده ی " در " اثرش درد گرفت
دست بر شانه ی من خانه تکانی میکرد
خم شد و داد کشیدم : کمرش درد گرفت
پوریا باقری
- پنج شنبه
- 19
- مرداد
- 1396
- ساعت
- 4:39
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
ارسال دیدگاه