اینها به من گفتند تو بابا نداری
بی خانمانی، جز خرابه جا نداری
از بی کسی من همینم بس که گفتند
دور و بر خود یک عمو حتی نداری
له شد غرورم، دختر شامی به من گفت
در گوش خود یک گوشوار آیا نداری؟
از قافله جا مانده بودم، زجر آمد
هی... زودتر... دختر مگر تو پا نداری!؟
بابا خبر داری که دورم باده خوردند
بالا نشینی تو خبر از ما نداری
اصلا خبر داری سر بازار رفتم
بابا خبر از عمه داری یا نداری
از آن زمانی که زمین خوردم ز ناقه
دختر شبیه مادرت زهرا نداری
با تو قیاسی ساده کردم صورتم را
مثل همیشه ای پدر همتا نداری
از گردنت فهمیده ام گودال بودی
یک جای سالم در سرت زیرا نداری
شاعر : امیر عظیمی
- پنج شنبه
- 19
- مرداد
- 1396
- ساعت
- 22:34
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
امیر عظیمی
ارسال دیدگاه