ای کز شعاع عشق تو لایمکن الفرار
گشته حرام بعد تو بر دخترت قرار
آب بقای عالمیان تشنه ای چرا؟
از چه خزان شده ست به روی لبت بهار؟
آتش گرفت پای من از هرم ریگ دشت
سوزانده است روی تو خورشید پر شرار
یک شب به پای نیزه ات آرام آمدم
صبرم نمانده بود دگر بهر انتظار
آهسته با نوای حزین دادمت سلام
گفتی سلام جان پدر ؛ نازنین نگار
جا خوردم از مشاهده ی راس خونی ات
آخر چه کرده با سرت این قوم نابکار
حالا چرا نگاه تو هم پر ز حیرت است؟
باور نمیکنی که شدم اینچنین نزار؟
سایه فکنده ای به سرم ابر مرحمت
بر خشکی کویر لبم بوسه ای ببار
با ناخن شکسته ز پا خار میکشم
بابا تو نیز نیزه ز حلقت برون بیار
میثم حسنلو
- شنبه
- 21
- مرداد
- 1396
- ساعت
- 9:45
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
ارسال دیدگاه