گفتند کمتر گریه کن؛ دیگر نمی آید
از دختر چشمانتظار این برنمی آید
سر میرسد امشب به تلخی انتظار من
با سر پدر می آید و غم سر نمی آید
شانه نمیخواهم که دیگر تار مویی نیست
روی سرم دیگر به من معجر نمی آید
جز مرگ، از ضعف تنم راه گریزی نیست
گرچه نفس می آید اما درنمی آید
چیزی نمانده در کف دردانهات، بابا
از چشمهای خستهام گوهر نمی آید
بدجور دلتنگ برادرهای خود هستم
اصغر چرا ساکت شده؟ اکبر نمیآید؟
عمه هوای بچهها را دارد و دیگر
باران سنگ از هر سوی معبر نمیآید
از پشت بام خانهها با شعلهی آتش
روی سر سجاد خاکستر نمیآید
شد میهمانم حیدر و زهرا و پیغمبر
ماندم چگونه بعد از این، محشر نمی آید
سید مسعود طباطبایی
- شنبه
- 21
- مرداد
- 1396
- ساعت
- 9:51
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
ارسال دیدگاه