ای كاش می گفتی كه می آیی فدایت
تا آب و آیینه می آوردم برایت
پیشانی خود را چرا پوشاندی از من
حالا كه چشمم وا شده بر زخم هایت
با تارهای صوتی ات نیزه چه كرده
حس می كنم قدری عوض گشته صدایت
دیروز مردی با تفاخر راه می رفت
دیدم كه سهم او شده نعلین پایت
پیراهنت را بر تن یك دزد دیدم
در كوچه ها می گشت فردی با عبایت
امروز مثل روزهای كودكی نیست
زیرا تكامل یافتم در ماجرایت
تا التیام زخم لب های تو باشم
با بوسه ای پر می كشم تا بی نهایت
شاعر:محمد رضا طالبی
- دوشنبه
- 20
- آذر
- 1391
- ساعت
- 14:9
- نوشته شده توسط
- feiz
ارسال دیدگاه