دارد به رویِ چشمِ خود اَبرویِ حسن را
جانم،چقدر میدهد او بویِ حسن را
اینقدر عقیله به سری شانه نمیزد
بر شانه ی خود ریخته گیسویِ حسن را
ای کاش گره وا شود از بندِ نقابش
ای کاش نشانی بدهد رویِ حسن را
ارث از پدرش بُرده اگر سفره گشوده
او آمده تا گرم کند کویِ حسن را
بند آمده این راه شبیه پدرش باز
آورده پِیِ خویش هیاهویِ حسن را
هر روز عسل میچکد از کنج لبانش
دارد همه شیرینیِ کندوی حسن را
ای ارزق شامی چه بلایی سرت آورد
دیدی به تنت ضربه ی بازوی حسن را
باید قدمی چرخ زند پیشِ عمویش
تا بشنود این معرکه هوهوی حسن را
سوگند که خون نه به رگش غیرت زهراست
ابنالحسن است این نوه ی حضرت زهراست
مانند حسن هرکه پدر داشته باشد
مانند علمدار جگر داشته باشد
او پشتِ نقاب است اگر روش ببینند
گویند عشیره دو قمر داشته باشد
اصلا به زره فکر نکرده است،محال است
قاسم به زره نیز نظر داشته باشد
با دست تُهی رفت و رجز خواند و به هم ریخت
ای وای اگر تیغِ دوسَر داشته باشد
با این هنرِ رزم عمو زیر لبی گفت
باید علم؛این،شیر پسر داشته باشد
دل میبَرَد از خیمه و دل میدَرَد از خَصم
فرزندِ علی چند هنر داشته باشد
باید که کَرَم خانه بسازند برایش
باید که چنین خانه،دو در داشته باشد
حق بود بسازند ضریحش،حسنی بود
اما حرمی کاش پدر داشته باشد....
تصمیم حسین است:هر آنچه حسنش گفت
در نامه اش از روضه ی کوچه،حسنش گفت...
انگار خودت حلقه ی ماتم شدهای تو
دورت چه شلوغ است چرا کَم شدهای تو
یکریز پُر از روضه ی بازی پسرِ من
مانند علی مثل مُحَرم شدهای تو
رفتی و نگفتی به منِ سوخته بابا
رفتی و نگفتی که چرا خم شدهای تو
بستم به سرت شالِ خودم را که نریزی
ای کاش نبینند مُعَمَم شدهای تو
من هیچ،تو فکرِ جگرِ نجمه نکردی
اینقدر پُر از زخمِ مجسم شدهای تو
باید که تو را بِکَنَم از خاک عزیزم
در خون وشن و تیر چه محکم شدهای تو
صد سنگ چه کردند که این خنده عوض شد
صد نعل چه کردند که دَرهَم شدهای تو
خون می زند از پیرهن از هر طرفت وای
بدجور پُر از چشمه ی زمزم شدهای تو
امید من این است که نجمه نشناسد
ای جان،چه سرت آمده مبهم شدهای تو
گفتند یتیمی سرِ گیسوت کشیدند
تا من برسم نیزه به پهلوت کشیدند
شاعر : حسن لطفی
- شنبه
- 28
- مرداد
- 1396
- ساعت
- 6:28
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه