وقتی که تشنگی به نظر تاب می خورد
ماهی ز تنگ تنگ خودش آب می خورد
تا مشتری کم است، مرا انتخاب کن
گاهی پلنگ حسرت مهتاب می خورد
کرم حسود مشت مرا باز کرده است
ماهی کور زود به قلاب می خورد
از هول خیمه های جوان مرده می رسند
اشکم به درد قصه ارباب می خورد
ابروی کربلا شده قاسم، هزار شکر
نام حسن به گوشه محراب می خورد
ای روضه وداع به قاسم نظاره کن
چشمان عمه پشت سرش آب می خورد
قاسم میان این همه هنده مگر چه گفت
تصویر حمزه در جگرش آب می خورد
وقتی نظر به خون و پر و بال می کنی
آیینه جان تجسم اعمال می کنی
گفتی عصای پیری من بعد اکبری
وقتش رسیده به قولت عمل کنی
با من قدم بزن که به مضمون رسانمت
با من قدم بزن که مرا هم غزل کنی
وزن نسیم طبع تو را خسته می کند
باید چو کوه زانوی خود را بغل کنی
خیرت قبول نام حسن بر لبت خوش است
باید به هر طریق به کامم عسل کنی
اینجا ضمیر مرجع خود را ز دست داد
خوب است فکر اینهمه عز و جل کنی
این عشق بود و قصه تکراری خودش
یار آمده است در جهت یاری خودش
بازاریان کوفه به دینار دلخوشند
اما خوش است چشم تو با زاری خودش
راه مرا نگاه تو زد چشم خود ببند
خو کرده این طبیب به بیماری خودش
زینب اسیر توست، تو در بند زینبی
هر کس بود به فکر گرفتاری خودش
آنقدر گریه کرد که باران مجاب شد
ابلیس های بال شکن را شهاب شد
عمری که کوتهی نکند خواست از عمو
آنقدر گریه کرد، دعا مستجاب شد
در سینه عمو نفس چار قل گرفت
با دستهای کوچک او بی حساب شد
برداشت کودکانه تیغ را به دست
حتی زره به خیمه شرمنده آب شد
آمد برای بدرقه مجتبی، حسین
گل بود و پشت پای تماشا گلاب شد
چشمش ز چشم زخم زمستان هراس شد
تصویر حسن دست به دامان قاب شد
پایش نمی رسید که مرکب نشین شود
آغوش پادشاه برایش رکاب شد
شاعر : احمد بابایی
- شنبه
- 28
- مرداد
- 1396
- ساعت
- 7:6
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
احمد بابایی
ارسال دیدگاه