غم در دو چشمش بود و سویش ریخت بر هم
یک لحظه ناگه رنگ و رویش ریخت بر هم
خیره شده تنها به سوی دشت و گودال
یک باره اصلا گفت وگویش ریخت برهم
کنکاش میکرد تا عمویش را ببیند
شمشیر امد جست و جویش ریخت بر هم
چشمش به حسرت سوی دارالحرب افتاد
در فکر این است آبرویش ریخت بر هم
دیگر صدای ناله ی آقا نیامد
عمه گمانم که گلویش ریخت بر هم
دستش رها شد ناگهان از دست عمه
رفت بین گودال و سبویش ریخت برهم
گودال تنگ است و عمو هم نیمه جان است
او بین مقتل با عمویش ریخت بر هم
شاعر : امیر علوی
- شنبه
- 28
- مرداد
- 1396
- ساعت
- 7:9
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
امیر علوی
ارسال دیدگاه