رسیده جان به لب اطهرت ؛ اَباالهادی!
نشسته پیک اجل در بَرَت ؛ اَباالهادی!
دوباره قصه ی زهر و دوباره نامردی
کبود شد همه ی پیکرت ؛ اَباالهادی!
لباس شمر به تَن کرد و منع آبت کرد
چه کرد با دل تو همسرت ؛ اَباالهادی!
شبیه فاطمه دستی گرفته ای به کمر
مگر خدای نکرده پَرَت ... ؛ اَباالهادی!
میان حجره ی در بسته دست و پا زدی و
بریده شد نفس آخرت ؛ اَباالهادی!
مدام هلهله شد تا صدای تو نرسد
صدای خسته ی بی جوهرت ؛ اَباالهادی!
کنیزها بدنت را کِشان کِشان بردند
گرفته بر لبه ی در سَرَت ؛ اَباالهادی!
سه روز بر تَن تو آفتاب می تابید
ولی بریده نشد حنجرت ؛ اَباالهادی!
دگر به زیر سُم اسب های تازه نَفَس
ندید جسم تو را دخترت ؛ اَباالهادی!
اگر چه دور و برت خیره سر فراوان بود
ولی نظاره نشد خواهرت ؛ اَباالهادی!
چه خوب شد که در آن همهمه کسی نرسید
برای غارت انگشترت ؛ اَباالهادی!
شاعر : علیرضا خاکساری
- سه شنبه
- 31
- مرداد
- 1396
- ساعت
- 11:22
- نوشته شده توسط
- feiz
- شاعر:
-
علیرضا خاکساری
ارسال دیدگاه