شب شبی سنگین شبی دلگیر بود
شب شبی بی صبح شامی دیر بود
شمع آخر در سرشکش غرق شد
آب گشت و بینِ اشکش غرق شد
شمع تا سو سو زنان خاموش گشت
خانه در باد و خزان خاموش گشت
در سکوتی باد زاری مینمود
باد آن شب سوگواری مینمود
باد میکوبید درها را به هم
باد میپیچید پرها را به هم
خانه آنشب باز طوفان خورده بود
چار غنچه با گُلی پژمرده بود
گاه سوز گریه بود اما خموش
گَه صدایِ آب میآمد به گوش
چکه چکه میچکد دل روی دل
آب میریزد دو چشمانی خجل
خیره خیره چشم طفلان مانده بود
آستین ها بینِ دندان مانده بود
سیل بسته راهِ نورِ نوح را
دست می شوید تنی مجروح را
چشم تا که فرصت دیدن گرفت
زانوانِ کوه لرزیدن گرفت
چشم تنها بین چادر زخم دید
پای تا سر پیکری پر زخم دید
زخم بستر ، زخم کوچه ، زخم در
زخم سینه ، زخم بازو ، زخم سر
زخمِ سرخیِ کفن زخمی کبود
زخمِ آتش ، زخمِ میخ و زخم دود
زخمِ چشم و زخمِ پهلو ، زخم دست
زخمها را عاقبت با زخم بست
زخم بود و سوز بود و درد بود
آه تنها چارهی یک مرد بود
آه اسما آب بر این خسته ریز
درد دارد آب را آهسته ریز
شاعر : حسن لطفی
- چهارشنبه
- 8
- شهریور
- 1396
- ساعت
- 6:33
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه