بوی گل آید و دلتنگ خراسان نشوی؟
می شود بغض فرو داری و باران نشوی؟
او طبیبی ست که نزدش بروی، می خواهی
تا ابد محضر او باشی و درمان نشوی
فاتحِ قله ی مقصود نخواهی شد اگر
پای بوسِ حرمِ حضرت سلطان نشوی
کنج ایوان طلایش بنشینی، هرگز
طالبِ داشتنِ ملک سلیمان نشوی
آه ای باد! که دُورِ حرمش می گردی
ذکر هو هو به لب آور که پریشان نشوی
او مسیحای محمد صفتِ یوسف روست
سر فرو دار که چون آینه حیران نشوی
قلب او قبله ی دل هست و نمازت رد است
گَر به تکبیر لبش گوش به فرمان نشوی
هشتمین باب بهشت است و محال است به دل
عشق او داشته باشی و غزلخوان نشوی
شاعر : محمد فرخ طلب
- جمعه
- 24
- شهریور
- 1396
- ساعت
- 7:35
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
محمد فرخ طلب
ارسال دیدگاه