• پنج شنبه 1 آذر 03

 حسن لطفی

حضرت مسلم بن عقیل(ع) -( خنده کردند در این شهر همین که گفتم: )

791

میدَرد داغِ تو هر لحظه گریبانِ مرا
کاش خاموش کُنی سینه‌ی سوزانِ مرا
خنده کردند در این شهر همین که گفتم:
برسانید به او حالِ پریشانِ مرا
آتش از بام سرم ریخت که گیر اُفتادم
شعله سوزاند میانِ همه مژگانِ مرا
زجر اینجا به لبم زد که نگویم برگرد
ریخت در کاسه‌ی آبی دو سه دندانِ مرا
مثل زینب دو پسر داشتم و حالا نَه
حیف نشنید کسی هِق هِقِ طفلانِ مرا
آه بر حنجرشان بوسه زدم وقتِ وداع
گریه کردیم  ببین خیسیِ دامانِ مرا
تازه فهمیده‌ام آقا که جگر یعنی چه
من ندیدم تو بگو داغِ پسر یعنی چه

 

در هوایت دلِ نامه‌بَرِ من می‌چرخد
باز دنبالِ تو چشم ترِ من می‌چرخد
میرسی بر سرِ یک نیزه و می‌بینی که 
می‌شود دست به دست و سرِ من می‌چرخد
یک نفر بُرده زره پیرهنم هست بگو 
چقدر حرمله دور و برِ من می‌چرخد
داد انگشترم و در عوض‌اش تیر خرید
حال دستِ همه انگشترِ من می‌چرخد
می‌زنند بر دو سه تا میخ گره مویم را
رویِ قناره زِ بس حنجر من می‌چرخد
بند بر پا زده از پا بدنم می‌گردد
می‌خورَد هِی به زمین پیکرِ من می‌چرخد
وای با خواهرِ تو دخترِ تو همسرِ تو
بین بازارچه‌ها دخترِ من می‌چرخد
داد از عاقبتِ پیرهنت در گودال
کاش می‌شد که نچرخد بدنت در گودال

شاعر : حسن لطفی

  • یکشنبه
  • 2
  • مهر
  • 1396
  • ساعت
  • 7:29
  • نوشته شده توسط
  • ایدافیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران