• جمعه 2 آذر 03


شعر شهادت حضرت عبدالله ابن الحسن(ع) -( دست از سرش بردار دستم را جدا کن )

1236

طاقت ماندن ندارم
در خیمه دیگر طاقت ماندن ندارم 

فرصت برای حرز گرداندن ندارم 

حتی دگر وقت رجز خواندن ندارم 

دست مرا در دستهایش داشت عمه 

 

هر قدر گفتم میروم نگذاشت عمه 

بغض زیادی از مدینه جمع کردم 

اندازه ده سال کینه جمع کردم 

هر چه نفس میشد به سینه جمع کردم 

سر میدهم امروز نام مادرم را 

میگیرم امروز انتقام مادرم را 

از دستهای عمه دستم را کشیدم 

هرجور میشد از حرم بیرون دویدم 

شکر خدا انگار به موقع رسیدم 

چیزی نمانده بود جانت را بگیرد 

میخواست خیلی زود جانت را بگیرد 

از این طرف عمع صدایم کرد برگرد 

از آن طرف دشمن تو را از پا درآورد 

گفتم عمویم را نزن با نیزه نامرد 

من آخرین یار عمو در کربلایم 

دورت بگردم ای عمو دارم می‌آیم 

دشمن برای غارت خلخال رفته  

هرکس رسیده داخل گودال رفته 

آنقدر نیزه خورده که از حال رفته 

گفتم زنازاده عمویم را رها کن 

دست از سرش بردار دستم را جدا کن 

گودال گیر انداخت در خود شیرها را 

با سینه میگیرم جلوی تیرها را 

پس میزنم با دست این شمشیرها را 

این جان ناقابل به جان دوست بند است 

حالا دو تا دستمبه یک مو پوست بند است 

تنگ است این گودال جای دو بدن نیست 

جا نیست اینجا جای دست و پا زدن نیست 

من پیش تو هستم اگر اینجا حسن نیست 

آرام سر بگذار روی دامن من 

شمشیر و تیر و سنگ و نیزه گردن من 

تیر سه شعبه قطع کرده گردنم را 

بردند مثل تو عمو پیراهنم را 

سم‌های مرکب‌ها لگد کرده تنم را 

این نعل ها منرا در آغوش تو جا کرد 

شمر آمد و ما را ز یکدیگر جدا کرد 

 آرش براری 

  • دوشنبه
  • 3
  • مهر
  • 1396
  • ساعت
  • 9:5
  • نوشته شده توسط
  • ایدافیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران