• جمعه 2 آذر 03


شعر شهادت حضرت عبدالله ابن الحسن(ع) -( دید با چشم خود که افتاده )

782

دست در دستِ عمه اش بود و  

دلش اما میانه ى گودال 

دید با چشم خود که افتاده 

تن ارباب تا شود پا مال 

حرمله از همه جلو تر رفت 

سر آن سر چقدر دعوا بود 

شمر و خولى حریص تر بودند 

حرف آنها به هم بفرما بود 

دید کودک تمام واقعه را 

خواست تا پر کشد به سوى عمو 

عمه اش گفت:نه!عزیز دلم 

جان تو هست آبروى عمو.... 

گفت:عمه!بدان که مى میرم 

من بدون عمو نمى مانم 

دست من را رها کن و بگذار 

تا کنم جان فداى جانانم 

آن تنى که به روى خاک افتاد 

همه ى عشق و اعتبار من است 

بعد بابا مرا پدر بوده 

صاحب و صاحب اختیار من است 

ناگهان دست عمه را وا کرد 

پا برهنه...دوان دوان آمد 

مات و مبهوت حال بد حالش 

ضربه اى سوى او نشان آمد 

دست او شد به پوست آویزان 

داغ عباس تازه شد انگار  

خون او بست چشم مولا را 

و جراحات قلب شد بسیار... 

تن او بر تن حسین افتاد 

جان تازه گرفت لشکر باز 

همه ى أسب ها مهیا شد 

تا کند روى پیکرش پرواز... 

آرمان صائمى 

  • دوشنبه
  • 3
  • مهر
  • 1396
  • ساعت
  • 9:13
  • نوشته شده توسط
  • ایدافیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران