میرسد نوبت خورشید شدن آهسته
سپر غربت خورشید شدن آهسته
نقل هر صحبت خورشید شدن آهسته
قمر حضرت خورشید شدن آهسته
زودتر میرود آنکس که مهیا باشد
مرد آنست که با سن کم آقا باشد
آسمان چشم به این واقعه حیران دارد
باز انگار که دریا تب طوفان دارد
ماه در دست خود آیینه و قرآن دارد
پسر شیر جمل عزم به میدان دارد
دل پریشان خزان بود بهارش آمد
دستخط پدرش بود بهکارش آمد
میرود تا جگرش را به تماشا بکشد
بین میدان هنرش را به تماشا بکشد..
تب مستی سرش را به تماشا بکشد
باز رزم پدرش را به تماشا بکشد
قصد کردهست ببینند تجلایش را
ضرب دست حسنی، قامت رعنایش را..
خودش عمامه شد و جوشن او پیرهنش
انبیا پشت سرش لحظهی عازمشدنش
گر گرفتند همه از شرر سوختنش
دشت لرزید ز فریاد انا بن الحسنش
دل به شمشیر زد و ازرق شامی افتاد
حملهای کرد و ز آن خیل حرامی افتاد
هرچه جنگید عطش تاب و توانش را برد
سوخت، بارید عطش تاب و توانش را برد
باز لرزید عطش تاب و توانش را برد
ناگهان دید عطش تاب و توانش را برد
دید دور و بر مرکب همگان ریختهاند
دور تا دور تنش سنگزنان ریختهاند
آنقدر سنگ به او خورد که آخر افتاد
بیرمق بود ازین فاصله با سر افتاد
سعی میکرد نیفتد ولی بدتر افتاد
عمه میگفت به خود جان برادر افتاد
به زمین خورد به دور تن او جمع شدند
گرگها برسر پیراهن او جمع شدند
بدنش معبر سمها شده، ای وای حسن
کمرش از دو جهت تا شده، ای وای حسن
چقدر خوش قد و بالا شده، ای وای حسن
پهلویش پهلوی زهرا شده، ای وای حسن
عمو از سوز جگر داد زد آه ای پسرم..
من چگونه بدنت را ببرم سوی حرم؟!
دست زیر بدنت تا ببرم میریزد
بدنت را که به هرجا ببرم میریزد
مطمئنا پسرم را ببرم میریزد
نبرم جسم تو را یا ببرم میریزد
خیز قاسم که ببینی چقدر تنهایم
وای از خجلت من پیش امانتهایم..
شاعر : سید پوریا هاشمی
- جمعه
- 7
- مهر
- 1396
- ساعت
- 9:31
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
سید پوریا هاشمی
ارسال دیدگاه