اي عمو من پسر فاتح جنگ جملم
نوه ی شیر خدا، ساقي جام عسلم
داده حق، تحت غمت سلطنت لم يزلم
عاشقِ كشته شدن، برسر عهد ازلم
شور شيدايي قاسم بنگر سلطانا
جان چه باشد كه به پای تو بریزم جانا؟
"دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند"
با دم نيمه شبت" آب حياتم دادند"
در رهت درد ستون فقراتم دادند
با بلایاي عظيمت درجاتم دادند
دوش از چشم غزال تو غزل مي باريد
از لب تشنه ی من شورِ عسل مي باريد
عرفه حال مناجات تو را مي ديدم
عشق بازي تو را وقت دعا مي ديدم
چشم گریان تو را خون خدا می دیدم
در تمنّای تو تسلیم و رضا می دیدم
همه حیران تو بودند و تو گرم دیدار
ظاهر امر دعا بود ولی نه... انگار
داشتی از سفر کرببلا می گفتی
سخن از دست و سر و سينه و پا مي گفتي
حرف از شاهرگ خود به خدا مي گفتي
قصّه ی چوب و لب و تشت طلا می گفتی
ماه از دیده به دنبال تو... کوکب می ریخت
عرض حاجات تو غم در دلِ زینب می ریخت
از خدا خواستم آن لحظه شوم قربانت
جان ناقابلم اي شاه فداي جانت
سينه و دست و سر و پام بلا گردانت
عازم عرصه ی ميدانم... با فرمانت
عرصه بر سينه ی سودایي من تنگ شده
اين هم از نامه كه از قبل هماهنگ شده
حال اگر جان ندهم در ره جانان، ای وای
یا نباشم به هوای تو پریشان، ای وای
نروم زير سم سخت ستوران، ای وای
نشكند در ره تو دنده و دندان، ای وای
پدرم دوش خطابي به من شيدا كرد
گفت بايد تبعيّت ز گل زهرا كرد
دل غرقِ شررم فديه ی عشقت اي عشق
كاسه ی چشم ترم فديه ی عشقت اي عشق
استخوان هاي سرم فديه ی عشقت اي عشق
بدن بي سپرم فديه ی عشقت اي عشق
تو رضايت بده ورنه به علمدار قسم
قسمت مي دهم آقا به قد و قامت خم
من و شمشیری و عمّامه ای و پیرهنی
در دل قاسم تو نیست غم بی کفنی
مي روم تا كه بگويم تو همه عشق مني
حسني ام حسني ام حسني ام حسني
جوشن من نفس تو... به زره حاجت نيست
كفش عشاق بلا را به گره حاجت نيست
قلبم از مهر خدايي تو آكنده شده
وقت يك حمله ی طوفاني كوبنده شده
مي روم تا كه ببينند... حسن زنده شده
بنگر لشگر كوفه چه پراكنده شده!
تيغ حيدر به كمر بسته ام و مي تازم
دست و سر در وسط معركه مي اندازم
گرچه در راه غمت از همه بیمارترم
من از اين لشگر بي ريشه جگردارترم
سيزده ساله ام و از همه سردارترم
به كمند غم عشق تو گرفتارترم
نوه ی صف شكن حيدركرار منم
دست پرورده ی عباس علمدار منم
ای عمو از حرم آهسته خودت را برسان
تا نگاهم نشده بسته خودت را برسان
مي زنم ناله ی پيوسته خودت را برسان
بر سر پيكر اين خسته خودت را برسان
حسنی زاده ام و خُلق کریمی دارم
شكرُ لله، بلاهاي عظيمي دارم
قاسمت در وسط معركه غوغا كرده
پدرم لب به تشكّر ز گلش وا كرده
نيزه اي آمده در سينه ی من جا كرده؟
روح من عزم سفر جانب زهرا كرده
با تن غرق به خون باز رجز می خوانم
می روم منتظر آمدنت می مانم
شاعر : مجتبی روشن روان
- جمعه
- 7
- مهر
- 1396
- ساعت
- 9:38
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
مجتبی روشن روان
ارسال دیدگاه