تو که حرفی نزدی حرفِ من اما مانده
به دلم حسرت یک گفتنِ بابا مانده
نجمه افتاده زمین؛خواهرم افتاده زمین
فقط این بین عمو هست که تنها مانده
کمرم خورد زمین بعدِ علی و گفتم
قاسمم هست اگر روزِ مبادا مانده
دیر شد آمدنم قاتل تو طولش داد
حال بر گریهی من گرمِ تماشا مانده
سیزده مرتبه بر پیرهنت نیزه زدند
همه رفتند از این سینه و زهرا مانده
کاش میشد که بگویم به عمو میخندند
نقشِ یک نعل ولی رویِ لبت جا مانده
دشت پیداست که از این طرفِ سینه ی تو
نعل ها با تو چه کردند تنت وا مانده
میکشم بر سرِ دوشم سر و کتفت اما
نیمه ای از بدن توست که اینجا مانده
شاعر : حسن لطفی
- جمعه
- 7
- مهر
- 1396
- ساعت
- 9:49
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه