جانِ من جانِ من ای جانِ حسن
باز کن چشم به دامانِ حسن
یک عمو نه پدری بابایی
یا کمی ناله حسن جانِ حسن
لب اگر لطف کنی باز کنی
میروم باز به قربانِ حسن
هرکه در کوفه نشست و میخورد
قدری از نانِ علی نانِ حسن
همگی بر سرِ تو ریختهاند
پاره کردند گریبانِ حسن
چقدر دورِ خودت پیچیدی
آه ای زلفِ پریشانِ حسن
مثل این بود حنابندان است
خُرد شد آینه بندان حسن
لب خود باز نکن فهمیدم
خورده یک نعل به دندان حسن
هر کسی کینهی من داشت که زد
هر کسی بغض حسن داشت که زد
چه کنم مویِ بهم ریخته را
از تو هر سویِ بهم ریخته را
آمدم تا نگذارم بکشد
چنگ ، گیسویِ بهم ریخته را
نامه بر دستِ تو بود و تا کرد
تیغ بازوی بهم ریخته را
نعلها پشت به پشت هم خورد
بُرد اَبرویِ بهم ریخته را
دو سه اَبرو دو سه تا لب داری
چه کنم رویِ بهم ریخته را
پلک تو کاش که پنهان می کرد
چشم بی سوی بهم ریخته را
مادرم برسرت افتاده ببین
حال بانویِ بهم ریخته را
پیشِ زهرا همه جا با خود بُرد
نیره پهلوی بهم ریخته را
هر کسی کینهی من داشت که زد
هر کسی بغضِ حسن داشت که زد
به کنارِ تو امام اُفتاده
راهِ این روضه به شام اُفتاده
بعدِ او اشکِ حرم ریخته شد
مثل او شعر بهم ریخته شد
سرِ او را که به شام آوردند
گوئیا ماه تمام آوردند
نیزهاش دستِ غلامی میرفت
گذرِ ازرق شامی میرفت
مثلِ عباش عجب زیبا بود
نورِ پیشانیِ او پیدا بود
اینهمه شب دو قمر میخواهند
به خدا چشم نظر میخواهند
این زِ ماهانِ بنیهاشم کیست
به حسن ماه تر از قاسم کیست
هر کجا رفت گذر بند آمد
حق بده کوچه اگر بند آمد
به لبش بود به قرآن الله
همه گفتند که سبحان الله
میرود پیشِ یتیمان حسین
بر سرِ نیزه حسن جان حسین
بیوهی ازرقِ شامی اما
بود در جمعِ حرامی اما
پیرزن بین عروسانش بود
چقدر سنگ به دامانش بود
شعله بر دخترِ بی جان میزد
چنگ بر مویِ یتیمان میزد
سنگشان بر پَرِ زینب میخورد
جای طفلان سر زینب میخورد
کارِشان زخمِ زبان بود مدام
ناسزا بر لبشان بود مدام
گرمِ سوزاندنِ معجر بودند
پنج زن در پِیِ یک سر بودند
شاخهی نخل در آتش میبُرد
وای بر صورتِ زینب میخورد
روزها منتظرِ قاسم بود
سخت دنبالِ سرِ قاسم بود
ماهِ سر نیزه نشین را تا دید
وایِ من تا سرِ قاسم را دید
آنقدر چنگ زدندش بر نِی
آنقدر سنگ زدندش بر نِی
ماه در بین قدمها اُفتاد
سرروی دامن زهرا اُفتاد
شاعر : حسن لطفی
- جمعه
- 7
- مهر
- 1396
- ساعت
- 9:59
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه