این باده بیشک سوی ساغر بر نمیگردد
زینب به لیلا گفت: دیگر بر نمیگردد
کودک نگاهش را به بابا دوخت با حسرت
پرسید: یا مولا ، برادر بر نمیگردد؟
با چشمهای خستهاش بابا به کودک گفت :
اصغر، بزرگی کن که اکبر بر نمیگردد
با طعنه اهل کوفه میگفتند: بیتردید
سالم از این میدان پیمبر بر نمیگردد !
این رسم مردان خداوند است در میدان
برگشت اگر تن، بیگمان سر بر نمیگردد
پیداست اسماعیل ِ این میدان زمینی نیست
قربانی است و سوی هاجر بر نمیگردد
وقتی پسر پهلو شکسته مانده در میدان
یعنی پسر پهلوی مادر بر نمیگردد
آری جوان اهل رجز خوانیست، بیباک است
آری جوان از ترس خنجر بر نمیگردد
از لحن تکبیرش مشخص میشود این شیر
از گفتن الله ُ اکبر بر نمی گردد
لیلا! علی تا روز آخر در رکابت بود
لیلا! جوانت روز آخر بر نمیگردد
شاعر : علی سلیمانی
- جمعه
- 7
- مهر
- 1396
- ساعت
- 11:51
- نوشته شده توسط
- ایدافیض
- شاعر:
-
علی سلیمانی
ارسال دیدگاه