• سه شنبه 15 آبان 03

 حسن لطفی

شب‌هشتم‌محرم حضرت‌علی‌اکبرعلیه‌السلام -( خواست با دستش ببندد پلکِ پرپر را نشُد )

1871

خواست با دستش ببندد پلکِ پرپر را نشُد
خواست تا با گریه شویَد پلکِ دیگر را نشُد

رویِ زانو چار دست و پا رسیده بر سَرَش
خواست زینب نشنود لبخندِ لشگر را نشُد

گفت بابایی بگو اما فقط یک "با" شنید
هرچه می‌کوشید گویَد حرفِ آخر را نشُد

با دو انگشتش میانِ حَلق دنبال چه است؟
خواست تا بیرون کِشَد یک تکه خنجر را نشُد

 خُرده‌هایی استخوان از سینه بالا می‌روند
خواست تا خالی کُنَد هربار حنجر را نشُد

خواست زینب تا که بردارد حسینش را نشُد
خواست بابا هم کِشَد تا خیمه خواهر را نشُد

غیرتی‌اش کرد شاید چشمها را وا کند
هِی نشان می‌داد خاکِ رویِ معجر را نشُد

خواست بردارد از این پاشیده در آغوشِ خویش
دست را  پا را  نشُد  تَن را نشُد  سر را نشُد

 

شاعر : حسن لطفی

  • شنبه
  • 8
  • مهر
  • 1396
  • ساعت
  • 5:12
  • نوشته شده توسط
  • ح.فیض

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران